عسل نفس منو باباییعسل نفس منو بابایی، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

ثمره زندگیمون عسلی

شعربرای پرنسس عسلی

خرگوش من چه نازه گوشاش چقد درازه میخوره برگ کاهو میدو مثل آهو موهاش همیشه نرمه   مثل بخاری گرمه       یه خرگوش یه خرگوش یه خرگوش بازیگوش خرگوش من سفیده بابام اونو خریده نه نیش داره نه پنجول   می دوه شاد و شنگول             دو مورچه و دو مورچه با هم میرن تو کوچه هر دو رفتن زیر سنگ زیر دو سنگ قشنگ           لالایی  لای عروسک عروسک ملوسک وقت خوابت رسیده نازی خانوم خوابیده بخواب بخواب نازی جون چشم سیات قربون         ...
12 ارديبهشت 1394

دخترم باتوسخن میگویم

                دخترم  ... با تو سخن میگویم    و تو با قامت چون نیلوفر ، شاخه ی پر گل این گلزاری    من به چشمان تو یک خرمن گل می بینم     گل عفت ، گل صد رنگ امید     گل فردای بزرگ ، گل فردای سپید     چشم تو آینه ی روشن فردای من است     گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ    کس نگیرد ز گل مرده سراغ   دخترم با تو سخن می گویم      دیده بگشای و در اندیشه گل چینان باش      همه گل چین گل امروزند &n...
12 ارديبهشت 1394

شیطونی های عسلی

سلام خدمت تمامی دوستان نی نی وبلاکی من اومدم  باکلی تاخیر     اخه خیلی ماجراها داشتیم دراین 3ماه که خیلی کم میومدم     وبلاک عسلی رواپدایت میکردم.     نزدیک های  تولدعسلی بودکه بایک تب خفیف تشنج کرد     11روزبیمارستان بستریش کردیم متاسفانه عسلی تولدش رانگرفتیم      دراین مدت هم دگیرعسلی ودکترهای متخصص دیگرمیبردمش      تاازسلامتی دخترم خیالم راحت باشه که      دکترهای تبریزبعدازنوارمغزی گفتن خیلی خفیف بودتاعیدقرص      گفتن بدم بعدعیدبازم میبرم دکتر...
5 اسفند 1393

برای پرنسسم عسلی

    دختر کوچولوی خوشکلم میخوام چند تا نصیحت و یا چند تا   جمل زیبا بنویسم که همیشه یادت بمونه :     وقتی با انگشت به کسی اشاره می کنیم ، به یاد داشته   باشیم که سه انگشت دیگر به طرف خودمان بر گشته اند .    حکایت جالبی است که فراموش شدگان فراموش کنندگان را     هرگز فراموش نمی کنند . اشتباهات انسان، در ابتدا رهگذرند، سپس میهمان میشوند     و بعد صاحبخانه.    مواظب افکارت باش که گفتارت میشود ، مواظب گفتارت باش     که رفتارت می شود ، مواظب رفتا...
5 اسفند 1393

دلنوشته های مامانی

کودکم آرام آرام قد می کشد و من در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شوم... او می رقصد و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه می کنم... او می خندد و من از شوق ِ حضورش اشک می ریزم... او آرام در آغوشم آرام می گيرد و من تا صبح از آرامشش آرام می شوم... او پرواز می کند و من شادمانه آنقدر می نگرمش تا چشمانم جز او هیچ نبیند... او بازی می کند... کودکانه... می پرد ...حرف می زند... به زباني كه كسي جز من نميفهمدش.......و طبیعت را حس می کند! خدا را می بوید! و من... کودکانه... در سایه بزرگیش پنهان می شوم تا از گرمای دست نوازش غیب بی بهره نمانم!   ...
3 اسفند 1393

دخترم15ماهه شدنت مبارک

وقتی لبخند میزنی، انگار تمام گلهای دنیا با هم باز می شوند   خوشبختی رنگین کمان لبخند توست! که... با هر ترنم باران شکل می گیرد! «فقط خوشحال باش » من اشک آسمان را در می آورم .     چه مغرور میشوم وقتی کنار منی  !! شاید برای با تو بودن آفریده شده ام .... شاید تمام تمامیتم از آن تو باشد .... تو که تکه ای از وجودم بودی و حالا تمامش ... چقدر با کلامت دلگرمم میکنی .... وچه زود بزرگ شدی !!! در این مسیر همراهت خواهم بود ...
3 اسفند 1393