کودکی......
کودکی.......
به دوران کودکیت برگرد
کودک که بودی اززندگی چه میدانستی؟
نگاهت معصوم وخنده های کودکانه ات ازته دل
بزرگترین دلخوشیهایت داشتن اسباب بازی دوستت،پوشیدن کفش بزرگترها
وحتی خوردن یک تکه کوچک شکلات
بچه که بودی حسادت،کینه ونفرت درقلب کوچکت جایی نداشت
دوست داشتنت پاک وبی ریا
بخشیدنت بارضایت
چاره ی ناراحتی ات یک لحظه گریستن
واین پایان تمام کدورتهابود
می خندیدی ودردنیای خودت غرق می شدی!
چه شد؟بزرگ شدی.....؟!!!!
بشماردانه به دانه اشکهایی راکه میریزد...
کاین اشکها...خون بهای عمررفته ی من است....
زمزمه ایی ست مداوم روی لبهایی....
که مدام روی هم میفشارمشان....
تااین بغض لعنتی سرفاش نکند وهمچنان تظاهرکنم:من خوبم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی